چادر آبیرنگی درست همرنگ چشمانش به سر دارد. تسبیح دانهدرشتی را بین انگشتانش میچرخاند و زیر لب ذکر میگوید. چند ورق قرص، یک لیوان آب، مهر کربلا و یک قاب عکس، تمام زندگی این روزهای فاطمه کاظمخانی ساکن محله سیدی شده است، بانویی که در فاصله کوتاهی پسر، برادر و همسرش را از دست داده است. اما او میخواهد فقط درباره پسر شهیدش، عباس رحیمیان، برایمان بگویید؛ همان عزیز سفرکردهای که وقتی حرفش به میان میآید، گویا خنجری در قلب مادر فرو میبرند.
خداوند به او نعمت مادری هفتپسر و یک دختر را عطا کرده است. با اینکه ۴۷سال است ساکن مشهد شده است، هنوز هم با تهلهجه شیرین آذری حرف میزند. میگوید: همسرم، جوادآقا خدابیامرز، علاقه بسیار به امامرضا (ع) داشت؛ برای همین کولهبار زندگیاش را بست و دست من و بچهها را گرفت و از میانه به مشهد آورد تا هر وقت دلمان خواست به پابوسی آقا برویم.
عباس متولد ۱۳۴۳ و فرزند سوم او بود؛ پسری سربهراه و آرام که روی حرف پدر و مادرش «نه» نمیآورد؛ قبل از اینکه به سن تکلیف برسد، نمازخواندن را شروع و در جلسات قرآن مسجد شرکت میکرد. نوجوانی او با بحبوحه انقلاب همراه شده بود؛ در آن زمان با دقت سخنان امام راحل را گوش میداد و درباره اوضاع و شرایط کشور در خانه صحبت میکرد.
با پیروزی انقلاب، عضو پایگاه بسیج مسجد حضرتمهدی (عج) در خیابان امامخمینی (ره) نزدیک خانهشان شد. آن زمان برقراری امنیت محله با نیروهای مردمی بود و بهدلیل خرابکاریهای منافقین، شبها بسیجیها در کوچه و خیابان گشت میزدند. عباس هم در هفته دوسهبار برای گشتزنی به مسجد میرفت و بعد از خواندن نماز صبح به خانه برمیگشت.
مدتی بود که زمزمه رفتن به جبهه سر زبان عباس بود و آرزوی شهادت داشت. به مادر گفته بود میخواهد با دوستانش برای اعزام ثبتنام کند، اما تقدیر سرنوشت دیگری برای او رقم زده بود. سوم مهر سال ۶۰ هنوز هوا روشن نشده بود که زنگ در خانه به صدا درآمد. فاطمهخانم با خیال اینکه عباس از گشت شبانه بسیج بازگشته است، چادرش را سر کرد تا در خانه را باز کند. هنوز هم صحبت از آن روز شوم، قلبش را به درد میآورد و نفسکشیدن را برایش سخت میکند؛ «دخترم را عروس کرده بودم. یک کوچه آنطرفتر زندگی میکرد. در را که باز کردم، ترس را در چشمانش دیدم. سعی میکرد خودش را آرام نشان دهد، اما مادر از نگاه بچهاش میخواند که اتفاقی افتاده است پرسیدم چه شده؛ گفت عباس دعوا کرده است و او را به پاسگاه بردهاند.»
یک قرص از روی میز کوچک کنار تختخوابش برمیدارد و جرعهجرعه لیوان آب را مینوشد. دیگر جای مکث نمیگذارد؛ «گفتم عباس اهل دعوا نیست؛ امکان ندارد با کسی درگیر شود. راستش را بگو.» دختر هم فقط از مادر میخواهد که آماده شود. فاطمهخانم چادر مشکی را از روی بند برمیدارد و قدمهایش را تند میکند و به کلانتری میرود. چهره ناراحت فرمانده بسیج را که میبیند، دوباره میپرسد «چه شده؟» باز هم همان جواب را میشنود، اما دل مادر چیز دیگری میگفت. احساس غریبی داشت؛ میدانست ماجرا چیز دیگری است که دارند از او پنهان میکنند.
فاطمهخانم میگوید: چهره حاجآقا (فرمانده بسیج) عصبانی نبود، بلکه ناراحت بود. نمیدانم چطور در دهانم چرخید و پرسیدم «عباس شهید شده؟» دیدم همه نگاهشان را از من برمیگردانند. بعد گفتم «اگر عباس شهید شده به من بگویید. خون پسرم رنگینتر از دکتر بهشتی که نیست.»
همه میدانستند که فاطمهخانم ارادت خاصی به دکتربهشتی دارد و از خبر شهادت او آنقدر ناراحت شده که چهل روز لباس سیاه به تن کرده است. همانجا مادر بالاخره میفهمد که عباس حین گشتزنی برای حفظ امنیت محله، تیری به قلبش اصابت کرده و به شهادت رسیده است.
انگشتان دستانش را در هم گره میزند، به عکس پسرش در قاب قدیمی نگاه میکند. چهره عباس جلو چشمانش نقش میبندد، همان چهره همیشه خندانش و در ذهنش صدای او را میشنود؛ «همراه همسرم به سردخانه رفتم. پیکر چند شهید را دیدم. خواستم سمت آنها بروم که گفتند پسر شما سمت دیگر است. پارچه روی صورتش را کنار زدم. موهای بورش آب و شانه شده بود. بغلش کردم و بوسیدمش. انگار خواب بود. هیچ رد خونی روی لباسش نبود؛ فقط از کنار بینی یک قطره خون جاری شده بود. همانطورکه گریه و شیون میکردم، دامادم آمد و نگذاشت بیشتر بمانم. من و شوهرم را به خانه برگرداند.»
پیکر عباس چهار روز بعد همراه شهید هاشمینژاد تشییع و در قطعه شهدای بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد. در فاصله این چند روز، اقوام آنها برای مراسم ختم از میانه به مشهد آمدند. عبدالله کاظمخانی، برادر فاطمه خانم که یکی از سرداران سپاه بوده است، برای خاکسپاری خواهرزاده خود به مشهد میآید. او سر مزار عباس میگوید: خوش به حالت پسر؛ کاش من جای تو بودم. عبدا... هم دو سال بعد در عملیات والفجر یک به شهادت رسید و بعد از سالها مفقودالاثری، استخوانهایش پیدا شد.
داغ فرزند و برادر برای فاطمهخانم سخت و جانکاه بود، ولی او در همان سال، همسر خود را هم از دست داد. میگوید: همسرم هر وقت یاد عباس میافتاد، میگفت «دارم خفه میشوم»، اما غمش را در دل میخورد تا من بیشتر بیتابی نکنم. غم ازدستدادن فرزند سخت است، خیلی سخت. انشاءالله هیچ پدر و مادری آن روز را نبیند. همسرم از غصه عباس دق کرد.
فاطمهخانم لباسهای عباس را هنوز هم بعداز چهلسال نگه داشته است. او گاهی لباسها را از گنجه درمیآورد تا بوی پسرش را استشمام کند، اما بچههایش وقتی بیتابی مادر را میدیدند که بعد از این همه سال هنوز هم غصه میخورد و اشک میریزد، دوسهسالی است که لباسهای برادرشان را پنهان کردهاند.
بیست سال پیش، پارک روبهروی خانه آنها در خیابان امامخمینی (ره) به نام فرزند شهیدشان «عباس رحیمیان» نامگذاری شد؛ همچنین در کوچهای که در آن زندگی میکردند، به نام پسرش تابلویی نصب شد. هرچند پانزدهسالی میشود که آنها از محله امامخمینی (ره) به محله سیدی نقل مکان کردهاند، نام عباس همچنان در محله باقی است.